زن دستش را بریده بود اندازهای که نیاز به بخیه داشت. با شوهرش آمده بود. وقتی خواست روی تخت دراز بکشد شوهرش نشست و سرش را روی پاهایش گذاشت.
تمام طول بخیه زدن دستش را گرفت و نازش را کشید و قربان صدقهاش رفت.
وقتی رفتند هرکسی چیزی گفت، یکی گفت زنذلیل، یکی چندشش شده بود و دیگری حالش بهم خورده بود!
یادم افتاد به خاطرهای دور روی همان تخت. خاطرهی زنی با سر شکسته که هر چه گفتم چطور شکست فقط گریه کرد و مردی که میترسید از پاسخ زن.
زن آنقدر از بخیه زدن ترسیده بود که بازهم دست مرد را طلب میکرد و مرد آنقدر دریغ کرد که من کنارش نشستم و دستش را گرفتم و آرام در گوشش گفتم لیاقت دستانت بیشتر از اوست...
اما وقتی آنها رفتند کسی چیزی نگفت! هیچکس چندشش نشد و هیچکس حالش بهم نخورد... همه چیز عادی به نظر آمد و من فکر کردم ما مردمی هستیم که به دیدن آدمی بر سر دار بیشتر عادت داریم تا دیدن مرد و زنی عاشق!!!
برچسب : نویسنده : 4m-niayesh7 بازدید : 196